شکسته باش
حسن دلبری
اینجا طلسمِ گنجِ خدایی، شکسته باش
پابوسِ لحظههای رضایی، شکسته باش
در کوهسار گنبد و گلدستههای او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی، شکسته باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی: اگر مسافر مایی شکسته باش
اینجا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی شکسته باش
در انحنای روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگر چه غرق طلایی شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی
اینجا که در مقام فنایی شکسته باش
مرتضی امیری اسفندقه
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هر آنچه میدیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظههای تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو بارِ چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد
جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرّف سبزی، جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمیشود این بخت:
قرار بود بمیری، خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند: حرِّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد