وصال یار

در امتداد دیدگان

وصال یار

در امتداد دیدگان

میا بی دف به گور من ، برادر!

 شب رفتیم بر سر قبر مولانا واز شما چه پنهان تا حدودی اشک بر دیده مان جاری شد و یادمان رفته بود به سفارش مولانا عمل کنیم که گفته بود:

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانوا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه فزاید

میا بی دف به گور من ، برادر!

که در بزم خدا غمگین نشاید...

ناگهان تمام قبر مولانا به دشت سرسبزی بدل شد که در آن گندم کاشته بودند و بعد با کمک اتحادیه ی آرد و گندم قونیه ، گندم ها را آرد کردیم و همانجا تنوری ساختیم و آردها را خمیر کردیم ، اما از آن جا که خمیرش دیوانه بود بی خود دور خود می چرخید وتازه علاوه بر خمیر، ظرف خمیر هم دیوانه شده بود و همین طور شعر می خواند. بعد نانوا هم چرخ می زد و شعر می خواند و بعد هم نوبت به تنور رسید که کم مانده بود دست نانوا را بسوزاند از بس می چرخید ، ما که دیدیم چرخ در چرخ است ، جای همه تان خالی ما هم چرخیدیم و دلی از عزا درآوردیم. بعد فهمیدیم که باید با دف وارد می شدیم . یک دفعه هفتاد و دو دف شروع کردند به کوبیدن! نفهمیدیم کدام دست براین دف ها می کوبد! بعد حتی ستون ها و قبرها دف شدند و همه چیز دف شد و ما شروع کردیم با دف ها چرخیدن و لبیک اللهم لبیک گفتن. بعد به ما گفتند که شما در بزم خدا هستید و یکی از دوستان مولانا که نمی دانم اسمش چه بود از طرف مولانا از همه ی کسانی که آمده بودند به زیارت قبر مولانا تشکر کرد و گفت که مرگ در نگاه مولانا بزم خداست و همه ی شما الان مرده اید و با هم هفت باراین شعر را بخوانیم تا زنده شویم :

مرده بدم ، زنده شدم ، دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

بعد برادرمان شمس از راه رسید و گفت که چقدر هوای بیرون سرد است و پایش سرخ شده بود از برف و پابرهنه بر برف های قونیه راه رفته بود و آمده بود در کنارم ایستاده بود و می گفت که این آستان مولاناست و آستان خود شمس گم است تا هنوز. پرسیدم در کجاست آستانت ؟ گفت در رازآباد! نرسیده به رمزآباد ! بعد هم حرف عوض کرد و گفت اگر می خواهی سفرنامه بنویسی بنویس که این رواق ، گنبدی سبز دارد و این پارچه ی سیاه را سلطان عبدالحمید عثمانی آورده ، همین طور که داشت توضیح می داد سلطان عثمانی پیدایش شد و لباس سلطانی را درآورد و گفت این جا فقط مولانا سلطان است. البته سلطان این حرف ها را به ترکی گفت و شمس هم برای من ترجمه کرد و سلطان را مرخص فرمودیم تا برود به دنبال کار سلطانی اش. اما سلطان اجازه خواست تا ده دقیقه ی دیگر هم در آستان باشد و جالب این که این اجازه را از من می خواست. می گفت صاحب سفرنامه تویی! من به شمس گفتم اختیار دارید ، ‌شما شمسید و ایشان سلطانند که شمس به سوی قبر سلطان ولد پدر مولانا رفت و سلطان هم نشسته بود بالای قبر خودش و شمس را که دید یاالله گفت و بلند شد. گفت الحمدلله انتخابات ایران هم تمام شد؟ گفتم بله ! گفت این آقای احمدی نژاد چطور آدمی ست؟ گفتم همشهری من است و بچه ی یک آهنگراست و خودش خوب است اگر این جبهه ی اصلاح طلبان بگذارند و این جناح اصولگرایان او را مصادره نکنند واینقدر به هم نپرند و سهام داران ستاد انتخاباتی اش در پی تقسیم غنایم نباشند و هزار اما و اگر دیگر و تازه اگر این خواهر مکرمه مان رایس توی گوش بوش نخواند که فلان و بهمان ، و انشاء الله اگر خدا بخواهد محقق است انشاء الله. گفت بگو شباهت به شمس کافی نیست و برای خودش شمس باید داشته باشد. البته من ازپدر مکرم مولانا خواهش کردم که مسائل انتخاباتی را بگذاریم برای یک وقت دیگر و راجع به ضریح چوبی مزار خودش توضیحاتی به اختصار بدهد که متعلق به کدام دوره است که گفت این مزار چوبی مربوط به دوره ی سلجوقی ست ،‌ یعنی همان دوره خودشان. بعد هم برایمان با خنده توضیح داد که این ضریح تا همین چهارصد سال پیش بر روی قبر مولانا بوده و از دولت سایه ی فرزند ، این ارث از مولانا به او رسیده! در همین موقع برادرحسام الدین چلبی وارد شدند و گفتند اجازه بدهید من دوستان را راهنمایی کنم به سوی دایره ی چلبی. و دست ما را گرفت و برد به سمت کتابخانه و کنار پنجره ای و گفت این پنجره ی نیاز است و شروع کرد به خواندن این شعر:

درها همه بسته اند الا در تو

تا ره نبرد غریب الا بر تو...

نگاه کردم  همه ی درها و پنجره ها باز بود و شب بود و در درون تالار رقص درویشان بود و در بیرون تالار سماع باد و برف و هوهوی آسمان . درخت ها حتی در این سرما در درونشان ذکر می گفتند و دانه های برف که می بارید ذکر هوالله بود و شب ، ذکر هوهوشده بود . هنوز چند لحظه از سماع دراویش نگذشته بود که ماموران ترک با حکم دست نویس آتاتورک آمدند و به ما تذکر دادند که سماع دراویش تا اطلاع ثانوی بر مزار مولانا نباید اجرا شود. من مانده بودم که چطور این ماموران ترک وارد فضای تخیل من شده اند ، سماعی اگر بود در من بود ، نه در سماع خانه ای که در آن سال هاست دیگر دراویش نمی چرخند. حضور بی موقع ماموران ترک سبب شد که هم شمس غیب شود و هم سلطان ولد و چلبی بروند توی مقبره شان. علی ماند و حوضش. گفتم یا برادر ترک! برای سماع به کجا باید رفت؟ حرفم را نفهمید و به ترکی توضیحاتی داد که من نفهمیدم ، اما بعد از دوستان شنیدم که  فرداشب می رویم  به سالن دالموش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد